دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
دل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چو شراب ناب دادی
همه کس نصیب دارد ز نشاط و شادی اما
به من غریب مسکین غم بیحساب دادی
ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی
من به شعر حسسسساسم. چندتا اشتباه تایپی داره
بنده بی تقصیرم :)
تمام شعرو حفظ نبودم
کپی پیست کردم :)