خدایا شکرت 

روزی هزار بار خدایا شکرت 

چه وقتی؟کجا؟قایق لحظه ها 

 

منو میبره تا رسیدن به ما

دختر شیرازی جونم دختر شیرازی
موهاتو به من بنما تا شوم راضی
موهامو میخوای چه کنی بی حیا پسر 
کمند تو بازار ندیدی اینم مثل اونه
ولیکن نرخش گرونه ولیکن نرخش گرونه

دختر شیرازی جونم دختر شیرازی
ابروتو به من بنما تا بشم راضی
ابرومو میخوای چه کنی بی حیا پسر
کمون تو بازار ندیدی اینم مثل اونه
ولیکن نرخش گرونه ولیکن نرخش گرون

دنیا پر از ادم هایه تنهایی است که از پیشنهاد دادن میترسن 

یک دیالوگ از فیلمgreen book


اول بگم با اینکه این فیلمو قبلا دیدم ولی این پست رو از تو وب یه آدم خیلی خفن کپی کردم : ) ادرسشو نمیزارم چون یه موقع سه کاری میشه پس اصلا منتظرش نباشین : )))

 یه سوال به نظرتون چقدر   این دیالوگ درسته ؟ 

یه چیزی که مطمینم اینه اگه به کسی پیشنهاد بدی  فارغ از جوابی که میده مطمئنا هزار سال دیگه دم فوت هیچ وقت حسرتشو نمیخوری که چرا اون روز شانسمو امتحان نکردم  :دی

ولی خب مسئله اینه 

چطور بری پیشنهاد بدی که حمل بر جسارت یا بی بند باری یا چشم پلشتی (همون هیزی خودمون : ) ) یا هر چیز دیگه ای نباشه 

مثلا یه نفرو میبینی بدلت میشینه بری بهش بگی ببخشید شما خیلی خوشگلین میشه ما با هم باشیم 

قاعدتا اون میگه چون شما خیلی زشتین پس گمشو خخخخخ 

حالا دور از شوخی باز برگشتیم سر همون بحث ترس که اینجا ترس از قضاوت شدن  هست به نظرتون نباید بترسیم که مثلا با این قضاوت شدنه جایگاهمون و یا شانمون رو از دست میدیم یا مثلا نترسیم از واکنش طرف که ممکنه غرورمونو خرد کنه 

با دوستم که حرف میزدم میگفت اینجا اینقدر خوبه میری به طرف میگی من از شما خوشم امده  میشه با هم باشیم ؟و بدون هیچ ترسی جوابت رو میشنوی 

نمیگم فرهنگ اونا بهتره یا ما چون سوادشو ندارم ولی کاش اینجا هم اینطوری میشد و اینقدر ترس ها و استرس هایه الکی روح و جونمون رو نمیخورد 


تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه  سرت
ای خدای من فدایت جان من
جمله فرزندان و خان و مان من
تو کجایی تا سرت شانه کنم
چارقت را دوزم و بخیه زنم
جامه ات  شویم شپش هایت کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم 
ور تو را بیماریی آید به پیش
من تو را غمخوار باشم همچو خویش
دست ِ کت بوسم بمالم پای کت
وقت خواب آید بروبم جای کت
گر ببینم خانه ات را من دوام
روغن و شیرت بیارم صبح و شام
هم پنیر و نان های روغنین
خمرها چغرات های نازنین
سازم و آرم به پیشت صبح و شام
از من آوردن ز تو خوردن تمام
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هی های من
....
این یه تکه از اون شعره حضرت مولاناست که تو پست قبلیم گفتم  شعرش خیلی بلنده این یه تیکش یه جور دیگه بدلم نشست برا همین گذاشتمش
تو پست قبلی نذاشتمش  ببینم کامنت میزارید ؛ دیدم نه از شما آبی بخار نمیشه : دی
دیگه گفتم بیشتر از این تو خماریش نمونید: دی
خدا یا ....