دنیا پر از ادم هایه تنهایی است که از پیشنهاد دادن میترسن 

یک دیالوگ از فیلمgreen book


اول بگم با اینکه این فیلمو قبلا دیدم ولی این پست رو از تو وب یه آدم خیلی خفن کپی کردم : ) ادرسشو نمیزارم چون یه موقع سه کاری میشه پس اصلا منتظرش نباشین : )))

 یه سوال به نظرتون چقدر   این دیالوگ درسته ؟ 

یه چیزی که مطمینم اینه اگه به کسی پیشنهاد بدی  فارغ از جوابی که میده مطمئنا هزار سال دیگه دم فوت هیچ وقت حسرتشو نمیخوری که چرا اون روز شانسمو امتحان نکردم  :دی

ولی خب مسئله اینه 

چطور بری پیشنهاد بدی که حمل بر جسارت یا بی بند باری یا چشم پلشتی (همون هیزی خودمون : ) ) یا هر چیز دیگه ای نباشه 

مثلا یه نفرو میبینی بدلت میشینه بری بهش بگی ببخشید شما خیلی خوشگلین میشه ما با هم باشیم 

قاعدتا اون میگه چون شما خیلی زشتین پس گمشو خخخخخ 

حالا دور از شوخی باز برگشتیم سر همون بحث ترس که اینجا ترس از قضاوت شدن  هست به نظرتون نباید بترسیم که مثلا با این قضاوت شدنه جایگاهمون و یا شانمون رو از دست میدیم یا مثلا نترسیم از واکنش طرف که ممکنه غرورمونو خرد کنه 

با دوستم که حرف میزدم میگفت اینجا اینقدر خوبه میری به طرف میگی من از شما خوشم امده  میشه با هم باشیم ؟و بدون هیچ ترسی جوابت رو میشنوی 

نمیگم فرهنگ اونا بهتره یا ما چون سوادشو ندارم ولی کاش اینجا هم اینطوری میشد و اینقدر ترس ها و استرس هایه الکی روح و جونمون رو نمیخورد 


تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه  سرت
ای خدای من فدایت جان من
جمله فرزندان و خان و مان من
تو کجایی تا سرت شانه کنم
چارقت را دوزم و بخیه زنم
جامه ات  شویم شپش هایت کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم 
ور تو را بیماریی آید به پیش
من تو را غمخوار باشم همچو خویش
دست ِ کت بوسم بمالم پای کت
وقت خواب آید بروبم جای کت
گر ببینم خانه ات را من دوام
روغن و شیرت بیارم صبح و شام
هم پنیر و نان های روغنین
خمرها چغرات های نازنین
سازم و آرم به پیشت صبح و شام
از من آوردن ز تو خوردن تمام
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هی های من
....
این یه تکه از اون شعره حضرت مولاناست که تو پست قبلیم گفتم  شعرش خیلی بلنده این یه تیکش یه جور دیگه بدلم نشست برا همین گذاشتمش
تو پست قبلی نذاشتمش  ببینم کامنت میزارید ؛ دیدم نه از شما آبی بخار نمیشه : دی
دیگه گفتم بیشتر از این تو خماریش نمونید: دی
خدا یا ....


دستش تا مچ رو دهنمه میگه اینقدر ساکتی !درد داری؟میگم اااااااااا و ابرهامو میدم بالا میگه نمیتونی حرف بزنی؟میگم اااااااااا

دستشو در میاره میگه درد داری امدم حرف بزنم  فایلشوتو دندونم جا گزاشته بود  با دندون بالاییم فشارش دادم تا ته رفت تو عصب دندونم زمین و زمان رو گاز میگرفتم و با دستام محکم کناره هایه صندلی رو گرفته بودم فشار میدادم  کم مونده بود اشکم حلقه بشه از کنار چشمام سر بخوره بیاد پایین  .شروع کرد کارشو ادامه  بده هعی میگفت شل بگیر الان تموم میشه شل بگیر خندم گرفته بود

چندبار امدم بگم دکتر جون اخه چیو شل بگیرم ؟ 

.......

این شعرو مدتها پیش خونده بودم  ولی  دیروز اتفاقی باز یه بیتشو خوندم باز بیاد قدیم همشو خوندم  از حضرت مولاناست 

پیشنهاد میکنم همشو برین بخونین این فقط یه قطعه کوچک ازش هست


تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه  سرت

ای خدای من فدایت جان من

جمله فرزندان و خان و مان من

تو کجایی تا سرت شانه کنم

چارقت را دوزم و بخیه زنم

جامه ات  شویم شپش هایت کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم 

ور تو را بیماریی آید به پیش

من تو را غمخوار باشم همچو خویش

دست ِ کت بوسم بمالم پای کت

وقت خواب آید بروبم جای کت

گر ببینم خانه ات را من دوام

روغن و شیرت بیارم صبح و شام

هم پنیر و نان های روغنین

خمرها چغرات های نازنین

سازم و آرم به پیشت صبح و شام

از من آوردن ز تو خوردن تمام

ای فدای تو همه بزهای من

ای به یادت هی هی و هی های من


 

یادتونه درباره یه دوستام نوشته بودم می امد تو باغ با هم درس میخوندیم میخواست ازمون وکالت بده و پارسال اینکارو کرد و قبول شد الان وکیل تهرانه 

این بنده خدا چهار پنج بار قبل پارسالم این کارو کرده بود ولی هر بار لب مرز رد شده بود مثلا هزارتا میخواستن این میشد هزار ده خخخخخخ

تا دیگه پارسال قبول شد بنده خدا خانمش اینقدر نذر نیاز کرده بود اینقدر دعا کرده بود 

وقتی این قبول شده بود اینقدر از خوشحالی گریه کرد بود 

خلاصه رفتن تهران بعد هفت هشت ماه امروز امده بود اینجا گفت ازدواج کردم ،خندیدم گفتم به سلامتی اینو که میدونستم 

گفت نه دوباره ازدواج کردم گفتم یعنی چی 

گفت یه دوست دختر اونجا پیدا کردم یه هفت هشت ماه با هم بودیم بعد  رفتم گرفتمش 

گفتم یعنی رفتی خونشون و محضر اینا گفت اره خخخخخخ

باباش امده بود رضایت داده بود خخخخ

البته این یکارایی تو شناسنامش کرده بود که نفهمیده بودن زن داره

اصلا فقط از تعجب میخندیدم 

میگفت حالا هیچ کدوم از اون یکی خبر نداره هفته ای دوسه شب پیش اینم دوسه شبم پیش اون 

خلاصه گفتم بنده خدا اگه خانمت میدونست قضیه این میشه دعا که نمیکرد قبول بشی هیچی 

دعا میکرد قبولم نشی : )))

خانمش خیلی خوبه  ؛من هر وقت میرفتم خونشون 

همه خونشون از تمیزی و مرتبی برق میزد 

دست پخت خانمش عالی بود همش غذا میپخت میاورد باغ میخوردیم 

خودشم ادم خوش اخلاق و خوبیه چیزی از تو خرجی کم نمیزاره فقط نقطه ضعفش خانمان :/

البته نقطه ضعف همه اقایون خانما هستن خیلی خیلی کم مردایه متعهد دیدم  کارشو تایید نمیکنم ولی بازم این خیلی مرد بوده سر قول قرارش با اون دختره واستاده خیلیا دیگشون هستن عشق حالشونو که کردن یه تیک پا به دختره میزنند میرند سراغ بعدی 

پ ن :برداشت آزاد ولی حق قضاوت کردن ندارید 

.......

هر چی بزرگتر میشم بیشتر از اینده میترسم از اینکه تنها بمونم :/

شدم مثل هوایه بهاری به آنی بارونی و طوفانی میشم به آنی هم تبدیل به آرام ترین ادم رویه زمین تبدیل میشم 

چرا ثبات ندارم :/

....

کامنتتتتتت بزارین : )