حدودا دوازده سالم بود ،یه شب بابا یکم سرفه کرد ،مادرم با داداشم بردنش بیمارستان و دیگه هیچ وقت برنگشت و من تو حسرت یه بغلش موندم تا الان
این روزا به خواطر کار ، و زن بچه نمیتونستم به مادرم سر بزنم نهایت هفته ای دوبارچند روز پیش داداشم زنگ زد گفت نصف قلب مامان از کار افتاده و معلوم نیست تا کی باشه یه تلنگری بهم خورد که نگو و نپرس دیگه هر روز میرم خونشون اخر بارم حتما بغلش میکنم و میبوسمش
نزارید به جایی برسه که واسه اینکارا نیاز به تلنگر باشه که خیلی وقتها هیچ تلنگری نیست ،قدر شونو بدونید