یعنی برگام با این قسمت ریخت
هیچی ترسناک تر از یه ادم خشن که اژدها داشته باشه نیست : ))
یعنی از بعد دیدن این قسمت ترسم چند برابر شده که مبادا ما تو اتش این جنگ چند پادشاهی که تو واقعیت پیوسته فدایه پشم هایه بز شویم
داشتم اسفند نمکی که مادرم اورده بود رو به خونم میبستم که همسایم امد کفت بیا اینو ببین
رفتم دیدم یه اسفند پوسیده اویزونه به جلو خونش
گفت اینو مادرم خدا بیامرز برام اورد
همین که گفت خدا بیامرز
دلم هری ریخت
با اینکه اصلا چشم دیدنشو ندارم ولی طاقت دوریشم ندارم :/
بدترین حالت ممکن برایه ادم گیر افتادن بین عشق و نفرته