چند وقته تو باغ تنهام 

امروز صبحیه خیلی دلم گرفته بود حوصله هیچ کاریو نداشتم  حتی درس خوندنو 

هرچی کتابامو عوض میکردم ولی بازم تاثیری نداشت 

یه دفعه یاد بابا بزرگم افتادم 

پیر مرد بعد مامان بزرگم چقدر تنهایی کشید هروقت چیزایی که مامانم میداد براش میبردم کلی اصرار میکرد بشین پیشم یه چایی بخور ولی ما که جوون بودیمو خام انگاری کار دنیا لنگ ماست نرفته تو راه برگشت بودم 

حالا چی میشد بیست دقیقه نیم ساعت پیشش مینشستم ؟مطمینا وضعیتم با الان فرقی نمیکرد 

کاش بیشتر پیشش میبودم 

کاش بیشتر براش وقت میذاشتم 

الان میفهمم چه حالی داشت 

دنیا پر از حسرتاییه که میتونست وجود نداشته باشه