کتاب سوم که امشب تمومش کردم داستان زیبایه قلعه حیوانات  بود اینقدر جالب بود که یک ساعت بعد اتمام کار با لباس کار تو کارگاه نشسته بودم و گوش میکردم 

سه چیز خیلی جالب بود 

اولیشو نمیگم دومیش اینکه هر بلایی سر حیوانات امد بخواطر بیسوادی و استفاده نکردم از قوه درک فهم بود  

دوم  اینکه جمله اخر داستان این بود 

خوک ها و انسان ها شبیه هم شده بودند حالا سوال شده بود برام 

ادم الان باید به حال خوکها تاسف بخوره که شبیه انسانها شده بودند یا به حال انسانها  که در مقام خوک بودند ؟!

......

چند سال وقتی هنوز رنگی از ازادی وجود داشت یک مناظره بین یک استاد دانشگاه و یک استاد یار دانشگاه  در تلوزیون دیدم  استاد دانشگاه که در مقام یک دسته چپی بود رو به طرف مقابل که از دوستان سمت راستی بود  کرد گفت

 یک روز این مردم بی سواد بودند و هرچه میگفتید قبول میکردند ولی الان دیگه نه 

مردمی که خودتون در دانشگاه پروراندید دیگر فهم درکشان بالا رفته و هر دروغی را باور نمیکنند 

اونروز نفهمیدم منظورش چیست ولی هر روز که میگذرد منظورش را بیشتر با جسم روحم درک میکنم 

به امید روزی که این سر زمین از ظلم ستم جهل خرافات  زدوده شود

........

جمعه برا دوساعت فیلم دیدم 

فیلمش جالب نبود ولی  بعد از اتمام فیلم از اینکه وقتمو صرفش کرده بودم پشیمون نشدم صرفا چون یک دیالوگ  خیلی زیبا شنیدم 

نقش منفی:من امروز تورو میکشم و تاریخ از تو هیچ چیز بیاد نخواهد اورد 

نقش مثبت :اعمال جاویدان هستند نه اموال و...

نظرات 1 + ارسال نظر
آ. ک جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 15:03

داستان این کتاب عجیب آشناس! بعبارتی واس بقیه داستانه واس ما خاطره! ی تجربه غم انگیز!

«همیشه خوکها تصمیم میگرفتند، سایر حیوانات هرگز نمی توانستند تصمیمی اتخاذ کنند ولی رای دادن را یاد گرفته بودند»
دیروزم سال روز مرگ جورج اورول!

امیدواری تو این شرایط کاره سختیه!

درسته ولی نمیشه امیدوار هم نبود
تاریک ترین زمان شب نزدیک ترین زمان به طلوعه
به امید ازادی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.