اقاجونم تو بیمارستان تو بستر مرگ بود 

زندگیش نباتی شده بود 

هر روز نوبت یه نفر بود ازش مراقبت کنه 

روز دوم نوبت خالم  بود خالم خیلی خانم مهربون خوبیه 

ولی نمیدونم چیش شد بعد ظهر  که من اونجا بودم یه دفعه غیبش زد هرچی خواهرم صداش کرد انگار نمیشنوه تند تند رفت 

درست فردایه اونروز سر مزار اقاجونم داشت خودشو میکشت 

حالا نقل خواهرام با مامانم شده 

انگار کارایه خونه چقدر زمان بره که  انگار ببخشیدا  دوتا بچه بدنیا اوردن 

یکی از کارایی که بعد تعطیل کردن کارم حتما براش وقت میزارم کمک کردن به مادرمه حالا در هر کاری 

.......

یه چیز یه نفر بهم گفت 

گفت اگه کفتر پختری پیش بچش باشه بری پیشش میره دیگه هم بر نمیگرده بچشم میمیره 

خیلی مطمئن حرف میزد 

من هیچ وقت صحت حرفشو امتحان نمیکنم 

....

مامانم فردا از مسافرت میاد :)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.