سکوت 

هرچی قراره به ادم برسه تو سکوت میرسه 

نه فقط زبانی بلکه یکوت ذهنی 

سکوتی فارغ از خودخوری و تشویش ذهنی و خارج از این گذشته و اینده و ... سکوتی که انسان را در حال نگه دارد...




نظرات 2 + ارسال نظر
غریبه شنبه 3 تیر 1402 ساعت 11:13

من در حقیقت با اسم خودت اومدم نه اسم مستعار خودم! هنوزم از اسم مستعار استفاده می کنی غریبه. هروقت از علی اصغر سمندری استفاده کردی اینطوری باد تو گلوت بنداز و باقیافه ی حق به جانب همیشگیت به خودت افتخار کن. هرچند افتخار هم نداره دنیای مجازی برای همینه که پشت یک شخصیت مجازی بشینیم و به دور از قضاوت ها و افکار پوسیده ی دنیای واقعی برای دقایقی آسوده خاطر، خودمون باشیم. همه جنبه ی دنیای مجازی رو ندارند و تو چه خوب یادم آوردی حقارت تأسف بار و کوته بینی آدمای مجازی و زخم هایی که بهم زدند رو. خواستم مطمئن باشی اسم وبلاگت رو از هیستوری و از حافظه م پاک کردم چون بعضی آدم ها جنبه و لیاقت خونده شدن و سراغ گرفتن هم ندارند حتی بعد چند سال. هنوز همون حقارت ها و شاخه شونه کشیدن ها و تیکه انداختنا. کاش یه روزی از یه لحظه ای دیگه بزرگ می شدیم و همدیگه رو انسان میدیم؛ انسان هایی با دردهای مشترک. اونوقت شاید حال هممون بهتر بود.
خدانگهدارتون جناب اس!

والله من چند بار جوابی که دادمو خوندم کجاش برات شاخ شونه کشیدم ؟ یا تیکه انداختم ؟ مثلا اینکه گفتم :چه غریبه ای که اینقدر اشناس ، تیکه محسوب میشه یا تحقیر ؟والله اگه قصد من این بوده من اگه هنوزم با اسم نیما اینور اونور پیام میزارم چون منو همه با اسم نیما میشناسند تا اصغر باور کن برامم دیگه فرقی نداره کی منو میشناسه کی نمیشناسه اصلا از من گذشته این حرفا اصلا قصدم ناراحت کردنت نبود فقط دلم برات تنگ شده بود و خیلی دلم میخواست ببینم حالت خوبه یا نه همین باور کن ، نوشته خودتو بخون چقدر بهم تیکه انداختی من اگه این حرفا بهت میزدم لابد پا میشدی می امدی در کارگاه سرمو میبریدی

غریبه! یکشنبه 28 خرداد 1402 ساعت 12:04

سلام. می دونم که می دونی که می خونمت. هنوز همون نیمایی.
مرز اعتقاداتت مشخص نیست، قدردان مادرتی و هنوز سرشاری از احساس گناه و تنهایی. دوستدار کوهی ، نجیبی ولی ذهن آشفته ای داری. گاهی حرفای فلسفی می زنی و گاهی گند میزنی به حس فلسفی بودن نوشته های قبلیت

سلام
چه غریبه ای که اینقدر آشناس
باید مینوشتی غریبه آشنا ،تو فروم اصفهانم اسمت همین بود یادته ؟
همه ادما قدر دانه مادرشون هستن ، احساس گناه ندارم در عوض سر شار از احساس شکر و رضا و ارامش هستم و اینو مدیونه مولانام واقعا زندگیمو تغییر داد هنوز تنهام ولی این تنهایی رو با دنیا عوضش نمیکنم میدونی قبلا تنها میرفتم کوه یا باغ خیلی بهم فشار می اورد ولی الان بیشتر رغبتم اینه تنها باشم یه جورایی اینطوری ارومترم ، راستش تا چهاردهم خرداد نظرم با کوه رفتن همین بود که میگفتی ولی چهاردهم از روستایه هنیز تو قزوین رفتیم قله سیالان بعد رفتیم تو اسل محله تو مازندران اینقدر خسته شدم که از کوه زده شدم خخخ اصلا یه جاهاییش مرگو میدیدم خیلی بد و ترسناک بود خخخخ ولی خب شاید دوباره زمستون بشه باز شروع کنم خدارو هزار مرتبه شکر خیلی ذهنم اروم شده ،فلسفی بودن من چیز غریبیه مثل اسمت راستی قبلنا من همش با اس مستعار مینوشتم که کسی نشناستم حالا فکر کنم جامون عوض شده ، خیلی وقته ازت خبر نداشتم نمیدونم حالت چطوره ولی همین که زنده ای خدارو شکر

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.